سفر نامه تشنه خيالان !
اين روزها سر زدن به وبلاگ حميرا عزيز خالي از لطف نيست و ميشه دوباره داغ دلامون رو تازه كنيم ، اگر چه دورادور از طريق اين دهكده كوچك اخبار و مطالبش رو دنبال ميكنيم ولي خوندن خاطرات اين سفرنامه هم جالبه .
تا حالا به اين فكر كردين كه چرا آدم از وطنش بيرون مياد و بعد هميشه اخبارش رو دلسوزانه دنبال ميكنه ؟
بحث پاره تن بودن و وطن بازي و ناسيوناليسم و عرق ميهن و اين جور چيزا را نميكنم ، چون تكراري و خسته كنندست ، فقط ميخوام بدونم كه وطن مثل تخمه آفتاب گردون خوردنه كه وقتي آدم پاش واميسته ، دل كندن ازش و تفكر كردن به اون قدري براش سخت ميشه ؟!
خيلي از ماهها جداي از فشارهاي سياسي و مذهبي و ... غيره و با تصميم خودمون خارج شديم ؟ درسته ؟ پس فكر ميكنيد كه واقعا همون تخمه آفتاب گردونه ؟ منظورم اينه نميشه هيچ جورائي بي خيالش شد ؟
ميشه ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر