دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

سيب زميني


به اين كاري ندارم كه چي شده بين ما و همزبونهامون اين اختلافات پيش اومده كه سايه همو با تير بزنيم .....


به اين كاري ندارم كه در شاهراه حياتي منطقه ، سياست استعمار گرايان راست و چپ از بلعيدن خون من و اون چي گيرشون مياد ....


به اين كاري ندارم كه چرا دين و مليت و قوميت و فرهنگ رو ورد زبون ما انداختن و ازش به ضرر ملتهامون استفاده ميكنن ....


به اين كاري ندارم كه چرا نادر شاه افشار اينجور ، آن حكومت مدار افغان آنجور ....


حرفم اينه كه چي باعث شده ايروني نتونه افغاني رو بينه و افغاني نتونه ايروني رو ...؟

امروز يكي از آشناها برام مطلبي رو ارسال كرد از وبلاگ حشيش ! كه برام خيلي جالب بود . از اونجائي كه دوست دارم با مسائل منطقي بر خورد كنم اينو ميگم كه همه جاي دنيا ، خوب وبد پيدا ميشه و اگر اين مطلب رو خوندين همه رو با هم نسوزونين ... و با يك چوب نرونين .


چطور ميشه كه يك وبلاگ نويس اينقدر دلش از بر خورد با پناهنده هاي افغاني پر بشه كه با عصبانيت از تك تك كلماتش ، مو به تن آدم - نه آدم نما - سيخ بشه ؟


با هم بخونيم ...



يک بچه افغانی که وقتی برای فرار از مين های مملکتش، -مملکتی که وجود ما همسايه های سيب زمينی به عنوان مردم لال حکومتی که خاکشو شاهراه ارتباطی مواد مخدر کرده، باعث عقب ماندگی و در گوه ماندن بيشترش شده- به ايران می آد تا در جايی غير از مزرعه خشخاش کار کنه، تا ديگه مجبور نباشه لابه لای مين ها راه بره.

و اينجا می فرستنش که زير آفتاب چهل درجه مناطق نفتی، سينه خيز تو لوله فلزی انتقال نفت به قطر نم متر دراز بکشه، و دو تا لوله رو از داخل به هم جوش بده –من به چشم خودم اين برده داری رو ديدم- و با اين پول هر شب يه دونه نون بربری بخوره و نميره. اينجا می فرستنش روی قير داغ که با ابتدايی ترين ابزارها کف خيابون هايی که شب ها الميرا و شهلا رو به کامبيز و ابوالفضل می رسونن اسفالت کنه، و برای اين کار بهش شبی يه نون سنگگ خاش خاشی ميدن.
اصل ماجرا رو هم از خود وبلاگ بخونين

هیچ نظری موجود نیست: