دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۳

خاطرات يك مهاجر


من روزگاری به عنوان يک خلبان در يکی از خطوط هوايی ايران مشغول به خدمت بودم و چون زمان جنگ به خاطر دفاع از شهرم در جنگ بودم به سراغم آمدند تا برای انها مزدوری کنم که البته اشتباه گرفته بودند... باعث شد زندگی خودم را از دست بدهم. من ديگر نه حق تحصيل و نه کار دولتی داشتم و هر چند وقت به سراغم می آمدند. برای کار خيلی اين در و آن در زدم. مدتی مسافرکشی کردم. مدتی در بندر عباس از آن طرف کالا می آوردم که با روحيه من سازگاری نداشت.


مدتی در بازار پادويی کردم و.. ديگر خسته شده بودم. بعد از کلی تلاش و درس خواندن تازه به اينجا رسيده بودم. بر آن شدم که دست زن بچه ام را بگيرم و به خارج مهاجرت کنم. تمام وسايل زندگيمان را در قبال اندک مبلغی به آتش زدم از راه اروپای شرقی بعد از دو ماه به مقصدی که خودم نمی دانستم کجاست رسيديم و بعد از خستگی زياد و سرمای زياد و.. تصميم گرفتيم همين جا بمانيم و حالا بعد از گذشت ۴ سال و رد پناهندگی و عدم اجازه کار بايد در خانه قديمی و تاريک زير شيروانی بنشينم و از پنجره کوچک اتاق به انتظار عبور ابرها و آمدن افتاب باشم.


تحمل اينکه با فرزندت بيرون بروی و بگويد بابا اين شکلات را بخر و تو به علت نداشتن پول بهانه بياوری، خيلی زجرآور است. براستی ما مهاجرين و فرزندانمان بايد تاوان چی را بدهيم؟ به همسرم می گويم تو هم بيا چيزی بنويس. ميگويد: نه، و آهی ميکشد.
به اميد روزهاي آفتابی. رضا - بلژيک


اين مطلب را در بي بي سي خوندم و نظرم به اون جلب شد. البته همونطور كه در پست قبلي نوشتم ، اگر چه همه جا آسمون يك رنگ نيست وبر اساس همين اصل موقعيتهاي پناهندگان در كشورهاي مختلف هم نيز يكسان نيست و دليلش را تا به حال به كسي نگفته و نخواهند گفت . بنا بر اين اصول و مباني فكري پناهجويان بايد بر اين اصل استوار گردد كه تنها از بدي بپرهيزند و كار خلافي صورت ندهند ، تا شايد تير تركش شانس با آنها ياري نمايد و مثل خيلي ديگراز خوش شانسها با اقبال بلند روبرو گردند .
اين دوست گرامي هم بايد بداند كه آيا در اين وادي چيزي را بدست آورده و يا چيزي را از دست داده است . البته نميخواهم وارد جزئيات شوم چرا كه داستان مفصلي خواهد شد و از حوصله اين صفحه خارج . اما قدر مسلم همين دوست عزيز اگر پايبند اصول و تفكر درستي باشد ، مطمئنا اميدوار تر به زندگي خودشان ادامه خواهند داد .

هیچ نظری موجود نیست: