با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي ميخواهد
من و تو ما نشويم
خانهاش ويران باد
من اگر ما نشوم، تنهايم
تو اگر ما نشوي، خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وانكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه بر ميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بستيزد؟
چه كسي پنجه در پنجهي هر دشمن دون آويزد
دشتها نام تو را ميگويند
كوهها شعر مرا ميخوانند
كوه بايد شد و ماند،
رود بايد شد و رفت،
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوهي اندوه زچيست؟
در تو اين قصهي پرهيز كه چه؟
در من اين شعلهي عصيان نياز،
در تو دمسردي پاييز - كه چه؟
حرف را بايد زد!درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخني از متلاشي شدن دوستي است،
و بحث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايي با شور؟و جدايي با درد؟
و نشستن در بهت فراموشي ــ يا غرق غرور؟!
سينهام آينهاي است با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي
غبار آشيان تهي دست مرا،
مرغ دستان تو پر ميسازدآه مگذار،
كه دستان من آن اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت ، دست پرمهر مرا سرو تهي بگذارد
من چه ميگويم، آه...
با تو اكنون چه فراموشيها؛
با من اكنون چه نشستنها،
خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من،هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم تو اگر برخيزي همه بر ميخيزند»
۱ نظر:
زیبا می نویسی.
من شما را لینک کردم ممنون میشم من لینک کنی باتشکر
ارسال یک نظر